رمان «نیمهی غایب» اثر حسین سناپور
تردید در دل آرامش
1. تکهپارههای یک نسل سردرگم
نسلی که انقلاب را ندیده، جنگ را لمس نکرده، و حالا باید در سکوت زندگی کند. نیما، نمایندهی همین نسل است؛ نسلی که میراثش فقط خاطرههای دیگران است. او نه شهامت گذشته را دارد، نه شور آینده را. ذهنش پر است از سؤالاتی که جوابی برایشان ندارد. نسلش نه شکستخورده است، نه پیروز. فقط ناظر بوده، و حالا با تردیدها زندگی میکند. او محصول دورانیست که در آن، عمل جای خود را به فکر و ترس داده.
2. روایت درونیِ انسانی مبهوت
تمام داستان در ذهن نیما میگذرد. اتفاقهای بیرونی کماند، اما درون او غوغاست. حس میکنی دائم در آستانهی فروپاشیست، اما هرگز نمیشکند. این سکوت پر از اضطراب، قدرت بزرگ رمان است. حتی سادهترین مکالمهها هم بار فلسفی دارند. نیما در برابر تصمیمهای ساده، فلج است. او یک "شاهد" است، نه بازیگر، و همین باعث میشود همدلانه و در عین حال رنجآور باشد.
3. زن بهمثابه استعاره
لیلا و سارا، زنانی نیستند که صرفاً برای عشق وارد داستان شده باشند. آنها استعارهاند: از سکون و حرکت، از پذیرش و رهایی. نیما از انتخاب عاجز است، چون خودش را نمیشناسد. در برابر زن، خودش را گم میکند. زن در رمان، عنصریست برای بیدار کردن یا خفه کردن مرد. انتخاب بین این دو، نه فقط احساسی، بلکه وجودیست. و او از این انتخاب هم فرار میکند.
4. تهران؛ خاکستری، مردد، واقعی
شهر نه بهشتیست، نه جهنمی. خاکستری است، درست مثل روحیهی ساکنانش. آدمها در آن زندگی نمیکنند، در آن معلقاند. خیابانها، کافیشاپها، خانهها، نماد رکودند. نه امیدی هست، نه فاجعهای. همین میانوحالی، خاصیت منحصربهفرد فضاست. انگار هیچچیز تمام نمیشود، هیچچیز آغاز نمیشود. این فضا با ذهن راوی هماهنگ است؛ نیمهتمام، نیمهروشن.
5. پرسش از مسئولیت فردی
نیما اهل فرار است، اما مدام از خود میپرسد: چرا فرار کردم؟ چرا نرفتم؟ چرا نماندم؟ این پرسشها او را تبدیل به آینهای برای خواننده میکند. مسئولیت، در رمان مفهومی شخصی است نه اجتماعی. هیچ قهرمانی در کار نیست. آدمها، انتخاب نکردهاند و حالا تاوانش را با ذهنی آشفته میدهند. نیما، در ظاهر آرام، اما در درون، عمیقاً در حال مجازات خویش است.
6. نیمهای که همیشه دور است
نیمهی غایب، شاید همان بخش گمشدهایست که هیچوقت وجود نداشته. شاید تصویر ایدهآلیست که آدمی همیشه در پی آن است. راوی، دنبال چیزی در گذشته میگردد که هیچوقت نداشته. نه عشق، نه شجاعت، نه حتی یقین. او به گذشته چنگ میزند، اما چیزی جز تردید نمییابد. رمان با این واقعیت تمام میشود که گاهی، غیاب واقعیتر از حضور است.