کتاب «اینک انسان» (Ecce Homo) اثر فریدریش نیچه
تراژدی یک جدایی روشنفکرانه
1. آغاز همراهی: دیدار دو روح همسو
در آغاز، واگنر برای نیچه، نه فقط یک آهنگساز، بلکه مظهر بازگشت روح تراژدی یونانی بود. او در موسیقی واگنر نوعی نیروی دیونیزوسی مییافت که عقلانیت آپولونی را درهم میشکست. دوستیشان عمیق و فکری بود؛ نیچه جوان واگنر را نقطه? امید فرهنگ نوین میدانست. دیدارها، نامهها، و تحلیلهای فلسفی میانشان رد و بدل میشد. نیچه، واگنر را «آخرین بزرگمرد فرهنگ آلمان» مینامید. اما در پس این ارادت، هستهای لرزان نهفته بود. تضادهای ناگفته، به تدریج آشکار شدند. بذر اختلاف، در دل تحسین کاشته شده بود.
2. تولد دشمنی: از دیونیزوس تا عیسی
واگنر در آثار پایانیاش، بهویژه پارسیفال، چرخشی به سوی مسیحیت و اخلاق زهدورزانه داشت. این برای نیچه، چرخش از دیونیزوس به عیسی بود؛ از نیروی زندگی به سوی پرهیز و مرگ. نیچه این را نه فقط انحراف هنری، بلکه خیانتی به جوهر زیست انسانی میدانست. هنر واگنر دیگر شورآفرین نبود، بلکه اندوهزا و موعظهگر شده بود. رنج، ترحم، گناه، مفاهیمی بودند که جای شور، شهوت و بازی را گرفتند. نیچه این تحول را تحملناپذیر میدید. او از قهرمان خود، بتی ساخت و سپس آن را درهم کوبید.
3. موسیقی بهمثابه بیماری
در صفحات کتاب، نیچه بارها موسیقی واگنر را با بیماری و انحطاط جسمی پیوند میدهد. از نگاه او، این موسیقی بهجای نیرو بخشیدن، انسان را به سوی ضعف میکشاند. نیچه اصطلاح «موسیقی برای روحهای بیمار» را به کار میبرد. به زعم او، موسیقی واگنر نه زایش، بلکه افسردگی میآفریند. شور جای خود را به اشک، و رقص جای خود را به اندوه داده است. چنین هنری، از زیستن سرباز میزند. این هنر دیگر نمیخندد، نمیرقصد، نمیتازد؛ تنها آه میکشد.
4. واگنر و کلروسیونیسم فرهنگی
نیچه واگنر را همردیف کلیسا، اخلاقگرایان و ملیگرایان قرار میدهد. واگنر برای او نمایندهی یک فرهنگ کلروسیونی (تسلیمطلب، ریاضتگرا) است. هنر او در خدمت ترویج ضعف، رستگاری و تقدیرگراییست. واگنر به جای شور زندگی، سرسپردگی را میآموزد. این هنر، مخاطب را تربیت نمیکند، بلکه رام میسازد. از نگاه نیچه، واگنر یک «راهب با ارکستر» است. این موسیقی دیگر فریاد زندگی نیست؛ اذان مرگ است. نیچه آن را تهدیدی برای فرهنگ و فردیت میبیند.
5. واگنر، ملت، و مسمومیت آلمانی
نیچه در این کتاب، با بیرحمی واگنر را نماد انحطاط فرهنگی ملت آلمان میداند. او واگنر را متهم میکند که از هنر، ابزاری برای تحریک احساسات قومی و نژادی ساخته است. واگنر، با ملیگرایی احساسی و یهودستیزیاش، بهزعم نیچه در خدمت ارتجاع فکری بود. نیچه مینویسد: «واگنر آنچنان آلمانیست که از خودش بیزار میشود.» این جمله طعنهآمیز، عمق جدایی فلسفی آنها را میرساند. نیچه، فراتر از اختلاف هنری، خطر ایدئولوژیک واگنر را هشدار میدهد. این هنر دیگر جهانی نیست؛ تبآلود است.
6. وداع با واگنر: خودآزاری یا رهایی؟
«نیچه علیه واگنر» چیزی فراتر از یک نقد موسیقایی است؛ نوعی وداع فلسفی و احساسیست. نیچه، با این کتاب، نه فقط واگنر، که بخشی از گذشتهی خودش را میسوزاند. این وداع، سخت، دردناک و تلخ است؛ اما اجتنابناپذیر. او بهجای عشق قدیم، خصومت و استهزا مینویسد. این وداعی است میان دو انسانِ جستجوگر، که در دو راه ناهمسو قرار گرفتند. اما در دل این نفی، حقیقتی هست: نیچه خواهان هنریست که زندگی را تأیید کند، نه ترحم را. این کتاب، بیش از هر چیز، بیانیهای در ستایش زندگی است.