رمان «بابا گوریو» اثر انوره دو بالزاک

نگاهی اجتماعی-روانشناختی

1. خانه‌ای در دل پاریس، جهانی در دل انسان

مسافرخانه‌ی خانم ووکر، صرفاً یک اقامتگاه ارزان‌قیمت نیست؛ بلکه تصویری فشرده از جامعه‌ای در حال انحطاط است. هر اتاق، نمادی از یک طبقه، یک رویا یا یک انزواست. پاریس بزرگ، در این خانه‌ی کوچک خلاصه می‌شود؛ خانه‌ای که در آن فقر، جاه‌طلبی، محبت و خیانت با هم همزیستی دارند. ساکنانش همسایه‌اند اما بیگانه، آدم‌اند اما بی‌روح. بالزاک از این فضای بسته، آزمایشگاهی برای نمایش روان آدمی می‌سازد. همه چیز در این خانه، با پول سنجیده می‌شود، حتی عزت‌نفس و عشق.

 

2. بابا گوریو؛ پدری که عاشق‌تر از یک پدر است

گوریو با آن اندام نحیف و لباس‌های کهنه‌اش، در ظاهر یک پیرمرد ورشکسته است، اما در درون، کوهی از احساس و فداکاری. او نه‌تنها برای دخترانش ثروتش، بلکه شرافت، سلامتی و تمام زندگی‌اش را فدا کرده است. در روانشناسی، این‌گونه عشق، مرزهای هویتی را درمی‌نوردد و به نوعی خودفراموشی تبدیل می‌شود. گوریو دیگر «خود» ندارد؛ او فقط «پدر» است. اما دخترانش، در زندان اشرافیت، دیگر نمی‌توانند عشق بی‌قید او را درک کنند. و همین، به تراژدی شخصیت او شکل می‌دهد.

 

3. راستینیاک؛ جوانی در پرتگاه انتخاب

راستینیاک در آغاز با آرمان‌هایی شبیه به یک قهرمان وارد صحنه می‌شود: کار، شرافت، علم. اما وقتی به چهره‌ی واقعی جامعه می‌نگرد، درمی‌یابد که این آرمان‌ها دروغی بیش نیستند. روان او در کشمکش میان میل به پیشرفت و وفاداری به وجدان قرار می‌گیرد. در دل او، صدای وجدان با صدای وسوسه در حال جنگ است. در نهایت، مثل بسیاری از انسان‌ها، نه کاملاً سقوط می‌کند، نه کاملاً پاک می‌ماند. او نماد روان انسان مدرن است: درگیر، ناپایدار، خسته.

 

4. ووترن؛ چهره‌ی دیگر پدر

در برابر بابا گوریو، ووترن قرار دارد؛ مردی مرموز که مهربانی‌اش نقابی برای بی‌رحمی‌اش است. او هم نوعی پدر است، اما برای نسلی دیگر: نسلی که به قدرت و پول پرستش می‌کند. ووترن، برخلاف گوریو، به هیچ‌کس وابسته نیست و فقط به نتیجه فکر می‌کند. در گفت‌وگوهای او، نوعی فلسفه‌ی تاریک اما دقیق وجود دارد. او نشان می‌دهد که عقل بدون محبت، چگونه می‌تواند به ابزار خشونت تبدیل شود. در تقابل این دو پدر، دو نوع جهان‌بینی نهفته است: یکی انسان‌محور، دیگری سودمحور.

 

5. دختران گوریو؛ گمشده در بازی طبقاتی

دل‌فین و آنستاز، نه فقط دختران گوریو، که دختران جامعه‌ای هستند که پول را بالاتر از احساس می‌داند. آنان بین دو دنیای متضاد گرفتارند: یکی دنیای صادقانه و فداکار پدر، و دیگری دنیای فریب‌کارانه‌ی شوهران اشرافی. روان‌شناختی که به آن‌ها نگاه کنیم، قربانی‌اند؛ چون آموخته‌اند که برای بقا، باید بی‌رحم باشند. اما اخلاقی که نگاه کنیم، خیانت‌کارند؛ چون مهربانی را زیر پا می‌گذارند. در این تضاد، شکاف نسلی و فرهنگی کاملاً دیده می‌شود.

 

6. مرگی خاموش، زنگی بلند

مرگ بابا گوریو در اوج تنهایی، نمادی از مرگ ارزش‌هایی چون محبت، خانواده و ایثار است. هیچ‌کس در مراسم خاکسپاری‌اش نیست، جز دو نفر: یک روحانی و راستینیاک. این لحظه، نقطه‌ی عطف داستان است؛ جایی که جامعه‌ای بی‌رحم، آخرین انسان شریف را به فراموشی می‌سپارد. در دل این خاموشی، فریادی بلند وجود دارد؛ فریاد نویسنده علیه بی‌عاطفگی دنیای مدرن. و در پایان، راستینیاک رو به پاریس می‌گوید: «حالا نوبت من است!» جمله‌ای که هم اعلام جنگ است، هم آغاز سقوط.