سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شناختی از احساس طردشدگی

1. اولین زخم، وقتی کسی حواسش به من نبود

آن روزها که بچه بودم، کسی نمی‌فهمید چه می‌کشم. پدرم خسته بود و مادرم ساکت. وقتی گریه می‌کردم، می‌گفتند "بزرگ شدی، این لوس‌بازیا چیه؟". آن‌وقت‌ها فهمیدم اشک‌هام ارزش ندارن. توی مدرسه، وقتی کسی کنارم نمی‌نشست، دلم فشرده می‌شد، ولی به‌رو نیاوردم. اولین زخم‌های طرد همون‌جا شکل گرفت. اون لحظه‌ها یادم دادن که نباید احساساتمو نشون بدم. با خودم عهد بستم قوی باشم؛ اما در واقع داشتم درون خودمو خاک می‌کردم. طردشدگی اولین چیزی بود که بهم گفت: "تو زیادی‌ای".

 

2. دوستی‌هایی که شبیه طناب پوسیده بودن

نوجوان که شدم، تشنه‌ی دوست داشتن بودم. هرکسی یه کم لبخند می‌زد، فکر می‌کردم دوستم داره. اما خیلی زود می‌رفتن. یا حرف‌هامو مسخره می‌کردن، یا فراموشم می‌کردن. بعضی وقتا منو فقط برای وقت‌هایی می‌خواستن که تنها بودن. منم خوشحال بودم، چون بالاخره کسی منو دیده بود. اما هر بار که رد می‌کردنم، دوباره یه تیکه‌ از اعتمادم می‌مُرد. می‌پرسیدم: "اشکال از منه؟ چرا همیشه من اضافی‌ام؟" طناب‌های پوسیده‌ی رابطه‌ها همون‌جا پاره می‌شدن. و من هر بار از نو می‌ساختم، بی‌هیچ گله‌ای.

 

3. عاشقی که مثل آینه شکسته بود

عشق اولم... شاید اونو واقعاً دوست داشتم. یا شاید فقط دنبال کسی بودم که منو ببینه. اون می‌خندید، مهربون بود، اما کم‌کم دور شد. دیگه جواب پیامامو نمی‌داد. بهونه می‌آورد. بعد یه روز، گفت "فکر نمی‌کنم به درد هم بخوریم". من موندم و یه خونه‌ی خالی توی دلم. ماه‌ها با خودم کلنجار می‌رفتم؛ که چی کم داشتم؟ چرا منو نخواست؟ بعد فهمیدم این فقط یه شکست نبود، یه آینه بود. آینه‌ای که تصویر خودمو، کهنه و زخمی نشون می‌داد. عاشقی هم می‌تونه آدمو طرد کنه؛ وقتی هیچ پاسخی به «بودنِت» داده نمی‌شه.

 

4. در جمع، اما تنها؛ درد نادیده‌گرفته‌شدن

کافه، مهمونی، کلاس... جاهایی که پر از آدم بودن. اما هیچ‌کس با من نبود. نه ازم سؤال می‌پرسیدن، نه منتظر نظر من بودن. فقط حضور داشتم، نه مشارکت. احساس می‌کردم مثل شیشه‌ام: شفاف، ولی بی‌اهمیت. اگه نباشم، کسی متوجه نمی‌شه. اینجور طرد شدن، صدا نداره، ولی خردکننده‌ست. انگار هستی، ولی به حساب نمیای. بارها سعی کردم بیشتر صحبت کنم، دیده بشم. اما وقتی دیده نشی، کم‌کم باور می‌کنی که واقعاً نامرئی هستی. این طرد، آروم‌آروم می‌کُشه.

 

5. خودم، بدترین دشمن خودم

یه‌جایی فهمیدم که دیگه نیازی به دیگران نیست که طردم کنن. من خودم کارشونو انجام می‌دادم. جلوی آینه، با خودم حرف می‌زدم و می‌گفتم: «به‌دردنمی‌خوری»، «هیچ‌کس نمی‌خوادت». اینا صدای دیگران نبود، صدای خودم بود. مثل یه ضبط صوت قدیمی که مدام یه جمله رو تکرار می‌کنه. شده بودم قاضی خودم. هر بار اشتباهی می‌کردم، مجازاتم می‌کردم. خودم رو کنار می‌ذاشتم. این بدترین نوع طرده؛ وقتی خودت خودتو نمی‌خوای. و هیچ فراری ازش نیست، مگر اینکه بخوای دوباره با خودت آشتی کنی.

 

6. تلاش برای مقبولیت، بهای سنگین

سعی کردم خوب باشم، قابل‌تحسین، موفق، بی‌نقص. شاید این‌طوری دوستم داشته باشن. اما هرچی بیشتر تلاش کردم، بیشتر خسته شدم. آدمای اطرافم منو فقط به‌خاطر مفید بودنم نگه می‌داشتن. وقتی به کمک احتیاج داشتن، می‌اومدن؛ وگرنه فراموشم می‌کردن. فهمیدم که آدم‌ها رو مجبور نمی‌تونی بکنی دوستت داشته باشن. وقتی خودتو به قیمت فرسودنِ خودت عرضه می‌کنی، تهش جز خستگی چیزی نمی‌مونه. این طردشدگی، تدریجیه؛ ولی دقیقاً همون‌قدر دردناکه. و یه‌جایی باید بگی: "دیگه کافیه".

 

7. ترمیم زخمی که هنوز هم می‌سوزه

امروز هنوز هم گاهی احساس طرد می‌کنم. هنوز هم اون درد سر می‌زنه، مخصوصاً وقتی کسی بی‌دلیل سرد می‌شه. اما فرق کرده‌م. حالا اون کودک درونم رو می‌فهمم، باهاش حرف می‌زنم. بهش می‌گم: "تو ارزشمندی، حتی اگه دیده نشی". فهمیدم همه‌ی دنیا نمی‌تونن خلأ دوست‌نداشته‌شدن رو پُر کنن، اگه خودت خودتو نخواهی. دارم یاد می‌گیرم که روی پاهام وایسم، بدون اینکه التماس نگاه کسی رو بکنم. طردشدگی هنوز هست، ولی دیگه تعریف من نیست. من از نو خودمو پذیرفتم.