سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان تاریخی «خواجه تاجدار» اثر ژان گور

 سایه‌نشینی که آفتاب شد

آغاز در حاشیه حرم‌سرا

ناصرالدین، پسری ترک‌نژاد، درون پرچین‌های حرم‌سرای سلطنتی رشد می‌کند. هنوز کودکی‌اش به پایان نرسیده، قربانی سنت «خواجه‌سازی» می‌شود. هویتش را از او می‌گیرند اما شخصیتش را نه. رنج، درد، و تحقیر، او را به موجودی تیزبین و گوش‌سپار بدل می‌کند. یاد می‌گیرد که از نگاه‌ها بخواند و از سکوت‌ها بشنود. در دنیایی که برایش نقش تعریف‌نشده‌ای دارد، خودش نقش‌آفرینی می‌کند.

این کودک بی‌پناه، بذر قدرت را در خاموشی می‌کارد.

 

صعود آرام در دربار صفوی

با ورودش به دربار، فرصت‌ها در پوشش تهدید پدیدار می‌شوند. او با فروتنی، اما هوشمندانه، نظر شاه عباس را جلب می‌کند. شاه مردی سخت‌گیر است، اما خواجه، روان او را به‌خوبی می‌خواند. از امور داخلی گرفته تا مدیریت ارتباطات خارجی، همه‌چیز زیر چتر نگاه او قرار می‌گیرد. نفوذش نامرئی اما قدرتمند است؛ شبیه نخ‌هایی که عروسک‌های دربار را می‌جنباند. در هیاهوی قدرت‌طلبی سرداران و درباریان، خواجه با صبر پیش می‌رود.

هرگاه لازم باشد سکوت می‌کند، و وقتی حرف می‌زند، دیگران به سکوت وامی‌دارد.

 

نقش میان دین، سیاست و عشق

در ایران صفوی، دین و سیاست گره خورده‌اند. خواجه، بی‌آن‌که آخوند باشد، وارد گفت‌وگو با روحانیون می‌شود. سیاست را نه‌تنها با شمشیر، بلکه با زبان دین پیش می‌برد. در قلب دربار، از عشق‌های پنهانی، ازدواج‌های سیاسی و نقشه‌های مرگ‌آفرین آگاه است. خودش نیز درگیر عشقی ناگفته با یکی از ندیمه‌ها می‌شود. اما خواجگی، دیواری‌ست بلند میان او و معشوق. این دیوار هرچه بالاتر می‌رود، قلبش تنهاتر می‌شود.

او با قدرت بیرونی و ضعف درونی‌اش هم‌زیستی می‌کند.

 

چهره‌ای دوگانه، شخصیتی واحد

برای عوام، او «خواجه‌ای باوقار» است؛ برای خواص، «مغز متفکر دربار». چهره‌ی ظاهری‌اش مهربان است، اما در پس لبخندش نقشه‌ها چیده می‌شود. دوگانگی میان ضعف جسمی و قدرت ذهنی، او را به چهره‌ای مرموز بدل می‌سازد. دشمنانی دارد، اما آنها را نه با شمشیر، بلکه با تردید می‌کشد. در بازی بزرگ صفویان، او هم وزیر است، هم جاسوس، هم درمان‌گر روان شاه. در برابر تهدیدها، چاره‌جوست و در برابر محبت‌ها، محتاط.

دوگانه‌بودن، رمز بقای اوست.

 

برخورد با تهدیدها و خیانت‌ها

خیانت در دربار صفوی، همچون نفس کشیدن است؛ روزمره و عادی. خواجه باید همیشه یک قدم جلوتر از خطرها باشد. برای حفظ شاه، حتی گاه مجبور می‌شود عزیزانش را قربانی کند. زمانی که توطئه‌ای برای قتل شاه طراحی می‌شود، خواجه نقشه را قبل از اجرا خنثی می‌کند. اما هربار که دشمنی می‌افتد، دشمنی دیگر سر برمی‌آورد. او زندگی‌اش را وقف ثبات کرده، اما همیشه در بی‌ثباتی راه می‌رود.

میدان سیاست، صحنه‌ای‌ست که خواجه روی تیغ آن می‌رقصد.

 

پایان در سکوت و احترام

در واپسین روزهای زندگی، خواجه نگاهی به گذشته‌اش می‌اندازد. آیا ارزشش را داشت؟ آیا عشق، خانواده، یا آزادی‌اش را فدای چیز باارزشی کرد؟ او در قلب حکومت ماند، اما هرگز عضوی از آن نشد. در روز مرگش، هیچ فریادی نیست، فقط زمزمه‌ی نامی‌ست که تا سال‌ها در تاریخ باقی می‌ماند. مردی که مرد نبود، اما کاری کرد که هزار مرد نتوانستند. نامش نه در نسل، که در قدرت ماندگار شد.

خواجه‌ای که تاریخ را بدون نسل، اما با نفوذ، به ارث گذاشت.