خلاصهی تحلیلی و داستانی کتاب «دیوار» اثر ژان پل سارتر
تحلیل روانشناختی – انسان در لحظهی فروریختن
1. اضطراب پیشامرگ؛ روانی در حال گسست
لحظهای که پابلو با مرگ خود مواجه میشود، لایههای مختلف روانش شروع به فروپاشی میکند. اضطراب، به شکل فیزیکی خود را نشان میدهد: دلدرد، عرق، لرزش. دیگر نمیتواند فکر کند؛ فقط حس میکند. این وضعیت، نه ترس معمول، بلکه هراس اگزیستانسیالیستی است. سارتر، نشان میدهد که چگونه مرگ، ذهن انسان را از کنترل خارج میکند. پابلو دیگر مالک خود نیست؛ در اختیار چیزی بزرگتر، بیرحمتر. روان او، شکسته و گسیخته، در مسیر نیستی حرکت میکند.
2. مکانیسمهای دفاعی در مرز فروپاشی
همسلولیهای پابلو، هرکدام مکانیسمی دفاعی برای مواجهه با مرگ دارند. یکی شوخی میکند، دیگری خاموش میشود، سومی انکار میکند. اینها دفاعهای روانیاند که سعی دارند روان را از فروپاشی نجات دهند. اما همهشان موقتی و شکستخوردهاند. هیچچیز نمیتواند وحشت مرگ را کاملاً خنثی کند. سارتر، با دقت روانشناختی، این مکانیسمها را در عمل نشان میدهد. مرگ، همهی نقابها را میدرد. در پایان، فقط انسان و ترسش باقی میماند.
3. قطع رابطه با گذشته و آینده
در داستان، زمان فرو میپاشد. گذشته دیگر معنا ندارد، آینده نیز وجود ندارد. پابلو در لحظهای ایستا گیر افتاده، جایی که فقط حال حاضر وجود دارد. این بیزمانی، باعث بیمعنایی میشود. حافظه کار نمیکند، آرزو جایی ندارد. این وضعیت روانی، نشانگر گسست ذهن از واقعیت روزمره است. انسان، در برابر مرگ، درون خلأیی روانی شناور میشود. سارتر، این لحظه را با دقتی بینظیر ترسیم میکند.
4. شوک نجات؛ انفجار روانی
وقتی پابلو میفهمد که نجات یافته، حس خوشی نمیکند. نجاتش، نه آرامش که بحران جدیدی برای اوست. او دیگر نمیداند چه باید بکند. نجاتش، مبتنی بر دروغ بوده و این، احساس گناه و تهی بودن را بههمراه دارد. نجات، تبدیل به شوکی روانی میشود که از مرگ هم بدتر است. سارتر، نشان میدهد که روان انسان چقدر شکننده است. رهایی، همیشه آسودگی نمیآورد.
5. احساس پوچی پس از بقا
پابلو زنده میماند، اما دیگر نمیداند چرا. زندگیش معنا ندارد، حتی نجاتش هم دلیل قانعکنندهای ندارد. احساس بیهدفی، تهی بودن، و اضطراب پس از بقا، او را در بر میگیرد. این، مرحلهی نهایی بحران روانیست: پوچی. دیگر نمیتوان به چیزی دل بست، حتی زندگی. اینجا روان او به خلأ نزدیک میشود. هیچ انگیزهای برای فردا وجود ندارد. مرگ، دیگر بیرون نیست؛ در درون جا خوش کرده است.
6. روان انسان؛ قربانی بیرحم آگاهی
در «دیوار»، آگاهی انسان نه نعمت، که نفرینی بزرگ است. آگاهی از مرگ، زندگی را فلج میکند. سارتر، با نگاهی روانشناسانه، نشان میدهد که انسان، با دانستنِ مرگ، در واقع از زیستن بازمیماند. این آگاهی، روان را فرسوده، و جسم را ناتوان میسازد. «دیوار»، تابلوییست از فروپاشی روانی در برابر آگاهی مطلق. و اینگونه، فلسفه با روان در هم میآمیزد.