سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلاصه رمان «نه ترنج و نه زلف» اثر شاهرخ گیوا

1. سایه‌ای در آینه ذهن

راوی، مردی است که در دل شهری خواب‌زده به‌دنبال رد زنی می‌گردد که گویی تنها در ذهن او وجود دارد. زن همان‌قدر که نزدیک است، دور و دست‌نیافتنی است. او نه نام دارد، نه چهره‌ای دقیق؛ فقط صدایی مبهم، حضوری در خاطره‌ها. راوی مدام بین گذشته و حال در رفت‌وآمد است، ذهنش چون آینه‌ای شکسته، تصویرها را وارونه و ناقص نشان می‌دهد. زن در این داستان، بیشتر از آن‌که شخص باشد، استعاره‌ای از حسرت و عدم‌تحقق است. مرد، گویی خود را در تعقیب این زن بازمی‌سازد. این جست‌وجو، به‌جای آن‌که راهی به بیرون باشد، سفری است به درون. هر قدمش بیشتر به تاریکی روانش ختم می‌شود.

 

2. شکاف زمان و واقعیت

رمان بر مبنای فروپاشی خط زمانی و عدم قطعیت پیش می‌رود. هیچ چیز در جای مشخص خودش نیست: زمان از ریخت افتاده، مکان‌ها ثابت نیستند، و حتی آدم‌ها هم گاه محو می‌شوند. راوی خاطرات را چنان بازمی‌گوید که گویی در حال تجربه آن‌هاست. اما آیا آن خاطرات واقعی‌اند؟ خواننده نمی‌داند. گیوا به عمد، لایه‌هایی از واقعیت را کنار می‌زند تا ما را با ناپایداری ذهن راوی مواجه کند. این شکاف، همان دردی است که شخصیت‌ها را می‌بلعد. گویی همه‌چیز در حال فراموش شدن است، حتی راوی خودش را.

 

3. تهران؛ شهری میان رؤیا و تب

تهران در این رمان بیشتر از آن‌که مکان باشد، فضایی روانی‌ست. شهری در تب، با هوایی سنگین، مه‌آلود و غبارگرفته. کوچه‌های باریک، ساختمان‌های فرسوده، نورهای زرد و ضعیف، شهری از هذیان ساخته‌اند. هیچ‌کجا امن نیست، حتی خانه. شهر، نماد ذهن راوی است: آشوب‌زده، تاریک، بی‌ثبات. همه‌چیز می‌تواند کابوس باشد، حتی لبخند کسی در یک آسانسور. تهران در این روایت، دیگر شهری برای زیستن نیست، شهری‌ست برای فراموش شدن. شخصیت‌ها، خیابان‌ها و خاطرات در هم حل شده‌اند. هیچ‌چیز شفاف نیست، مثل شیشه‌ای بخارگرفته.

 

4. گم‌شدگی؛ تم اصلی رمان

«نه ترنج و نه زلف» داستان کسانی است که گم شده‌اند، یا هیچ‌وقت پیدا نبوده‌اند. زن گم شده، راوی گم شده، حتی حقیقت گم شده. این گم‌شدگی، بیرونی نیست، درونی است؛ نوعی سرگردانی وجودی. نه مقصدی هست، نه معنایی روشن. فقط تکرار، فقط پرسش‌هایی که بی‌پاسخ می‌مانند. رمان، تجربه زیستن در خلاست؛ جایی که همه‌چیز در مرز فروپاشی ایستاده. حتی خود کلمات، گاه معنا را از دست می‌دهند. آدم‌ها، چون سایه‌هایی در تاریکی، مدام محو می‌شوند. زندگی، صرفاً نوعی پرسه‌زنی بی‌انتهاست.

 

5. عشق یا توهم؟

آیا راوی واقعاً عاشق است؟ یا اسیر نوعی توهم عاشقانه؟ زن در این داستان بیشتر یک تصویر ذهنی‌ست تا واقعیتی بیرونی. عشق در این رمان، نه شورانگیز است و نه عاشقانه؛ بلکه تیره، مبهم و دردناک است. رابطه‌ای وجود ندارد، فقط خاطره‌ای دور، صدایی پشت تلفن، سایه‌ای در خواب. گویی مرد عاشق نبودن زن است، نه بودنش. یا شاید در این روایت، عشق چیزی جز میلِ پایان‌ناپذیر به بازسازی چیزی ازدست‌رفته نیست. آن‌چه عاشقانه به‌نظر می‌رسد، بیشتر شکل بیمارگونه‌ی وابستگی است.

 

6. پایان؛ سکوتی سنگین

رمان به‌شیوه‌ای ختم می‌شود که شبیه تمام شدن نیست، شبیه محو شدن است. هیچ گره‌ای باز نمی‌شود، فقط همه‌چیز آرام در تاریکی فرو می‌رود. سکوتِ پایان، از هزار جمله پُرتر است. گویی مخاطب را تنها در آن اتاق تاریک، در آن خیابان بارانی، یا در ذهنی ازهم‌پاشیده رها می‌کند. زن هنوز غایب است، مرد هنوز تنها، شهر هنوز در مه. رمان می‌خواهد نشان دهد که پاسخ‌ها مهم نیستند، بلکه زیستن با پرسش‌هاست که معنا دارد. و شاید این، عمیق‌ترین معنای گم‌شدن باشد.